عشق ماماني و بابايي،نازنينعشق ماماني و بابايي،نازنين، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

نازنین زهرا عشق ماماني و بابايي

یاد گرفتن خداحافظی

بابایی نازنین زهرا شش دست لباس خوشکل برای نازنین خانم اورده.البته دو تاش بزرگ هست که ان شا الله برای سال دیگه.نازنین این روزا یاد گرفته با اون دستای کوچولوش بای بای مبکنه.
31 ارديبهشت 1391

سینه خیز رفتن نازنین زهرا

نازنین خانم این روزا سینه خیز میره و همه چیزارو میریزه به هم.ماشاالله خیلی شیطون و بازیگوش هست.میاد داخل سفره و دست داخل بشقاب برنج و خورش میکنه.میریزه داخل سفره بعد برمیداره میخوره ولی غذای خودشو نمیخوره همه میگن لاغر شده نمیدونم چیکار کنم.ولی بچم همیشه میخنده.هر وقت میبرمش پایین پیش مامان جون و اقا جون میخنده براشون و دل اونارو هم میبره
27 ارديبهشت 1391

استقبال از بابایی

بالاخره امروز ساعت چهار ونیم بابای نازنین رسید.من و نازنین-اقاجون و مامانجون رفتیم استقبال بابایی. نازنین هم تا رسیدیم خواب بود ولی وقتی که پیاده شدیم بیدار شد و رفت بغل باباش. خدا رو شکر غریبی نکرد.شش دست لباس خوشکل هم برای نازنین اورده.بعد که برگشتیم همه خوابیدیم تا ساعت ده و نیم که من و نازنین بیدار شدیم ولی بابایی دیرتر بیدار شد.فردا هم به مناسبت برگشت بابایی مهمانی داریم . همه عمه ها-عمو-خاله هاو دایی های نازنین زهرا. ...
27 ارديبهشت 1391

برگشت بابایی از سفر

امروز که به بابایی زنگ زدم گفت میخوان بیان لب مرز و ان شا الله برای نماز صبح میرسه.گفته حتما نازنین زهرا هم بیار که دلم واسش شده یه ذره.پلا کارت هم نوشتم به اسم خودم و نازنین زهرا که امشب اقاجون برامون وصلش کنه.گل هم شب میخوایم بریم گل فروشی سفارش بدیم درست کنه تا صبح که بریم استقبال بابا مصطفی تا ببینیم عکس العمل نازنین چیه.اصلا ببینیم اون موقع خواب یا بیدار.
26 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

امروز هر چی به بابایی زنگ زدم یا نمیگرفت یا جواب نمیداد دیگه دلم شور میزد.بالاخره ساعت یازده شب به وقت اینجا تونستم باهاش حرف بزنم.حالش هم خوب بود و خیلی خوشحال بود داشت شام میخورد.گفت برای نازنین زهرا چند دست لباس گرفتم.ولی من ناراحت شدم چون فکر میکردم سه شنبه میاد ولی گفت چهار شنبه میرسه ان شا الله.اشکال نداره هر جا باشه سالم و خوشحال باشه ما هم تحمل میکنیم.
24 ارديبهشت 1391

روزانه های نازنین

دیروز من و نازنین رفتیم خونه خاله زهرا.نازنین با خاله زهراش خیلی جوره. اونجا اصلا غریبی نمیکنه.تا عصر اونجا بودیم بعد مامانجون زنگ زد گفت بیاین خونه عمه های نازنین و عمو اومده.ما هم ساعت هشت بود برگشتیم خونه و خیلی خوش گذشت.عمو اصغر کیک گرفته بود به مناسبت روز مادر.موقعی کیک گرفتند جلو نازنین دهنشو باز کرد و یه گاز به کیک زد تمام صورت و دستش کیکی شده بود.دیگه تا اخر شب پیشمون بودن و بعد رفتن و من و نازنین هم اومدیم بالا خوابیدیم. امروز هم خونه بودیم و جایی نرفتیم.عصر نازنینو بردم با گالسکه تو کوچه گردوندم و اومدم.   ...
24 ارديبهشت 1391

کوتاه کردن موهای نازنین زهرا

دیروز که با مامانجون و نازنین زهرا رفتیم بیرون نازنین رو بردیم ارایشگاه مردانه و موهاشو کوتاه کردیم.اینقدر گریه کرد که خدا میدونه مخصوصا وقتی سشوار روشن شد چون نازنین از صدای سشوار میترسه.حالا دیگه کاملا شد شبیه پسرا.جای بابایی هم سبز هست.حیف که نازنین فعلا خیلی احساس نمیکنه که باباش نیست فکر کنم بعد که باباش برگرده نشناستش.   ...
22 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

دیروز ما تا بعد از ظهر خونه مامانم بودیم بعدش رفتیم دنبال عمه رقیه ورفتیم خونه عمه سمیه تا برای بابای نازنین آش درست کنیم.ساعت هشت هم رفتیم پارک سر شهرکشون ولی یه کم هوا سرد بود و زود برگشتیم خونه.امروز هم ما خونه هستیم.عصر میخوایم با مامانجون نازنین بریم بیرون خرید.
21 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

نازنین خانم این روزا دوست داره همش بره بیرون .البته مامانجونش هم موقعی که من کار دارم میبردش.خودم هم هر وقت خواستم برم بیرون میبرمش.ان قدر خوشحال میشه .دست میزنه-جیغ میکشه-دیگه بغل اقاجونش نمیشینه تا بغلش کنیم ببریمش.
19 ارديبهشت 1391

سفر بابایی نازنین زهرا

بابای نازنین زهرا دیروز رفت کربلا و من و نازنینو تنها گذاشت.اما نازنین هنوز کوچولو هست که بخواد بیتابی کنه.تو عالم خودش سیر میکنه.ولی من خیلی سختمه اما گفتم برو اونجا دعامون کن و بخواه که ان شا الله دفعه دیگه همه با هم بریم.دیروز با نازنین و مامانجون-خاله مرضیه-عمه سمیه و فاطمه رفتیم بدرقه و بابارو سپردیم به خدا و برگشتیم.امروز هم میخوایم بریم خونه مامانجون با خاله زهرا و شب هم اونجا باشیم تا فردا بریم خونه عمه سمیه و برای بابایی اش پشت پا بپزیم.
19 ارديبهشت 1391